Thursday

ذیمیقراطیس


ذیمیقراطیس : مردم یونان بدانید و آگاه باشید که همه چیز از چیز های کوچکی درست شده که خیلی کوچک هستند و"اتم" نام دارند. ا

مردم یونان: باز این یارو شروع کرد ک... شعر گفتن...

یکی دیگر از مردم یونان : بخواب بابا لحاف یخ کرد...

...

و این گونه بود که هیچ کس حرف ذیمیقراطیس بیچاره را باور نکرد و او اعصابش از دست ناباوران خرد شد.

....

...

..

.

..

...

....

دوهزار سال گذشت تا مردم فهمیدند ک...شعرهایی که ذیمیقراطیس از خودش در میآورد و هیچ مبنایی نداشتند جز ذهن او ، در واقع کاملا درست هستند!

و همه گفتند : بابا ، نابغه ! بابا ، اینکاره!

و به وجود او افتخار کردند.

...

نتیجه اخلاقی اینکه هر ک... شعری که به ذهنتان رسید در گفتنش مضایقه نکنید ،... چه بسا که دو هزار سال دیگر درست در بیاید و اسمتان جاویدان شود!

Wednesday

پیشگویی

]dc چیز شعر ها : دفتر اول
پیشگویی :


دوباره شب می شود... ا
دوباره صبح می شود... ا
...
همین
ا

Saturday

خانوم معلم در آستانه فصلی سرد



- بنویسید: زهرا... کتاب ... دارد...

چهل و پنج پسر بچه جمله را تکرار کردند و تند تند نوشتند : زَه...را... کِ...تاب... دا...رَد...

- خانوم اجازه! ما جا موندیم.

- تازه شروع شد دیکته... تو جا موندی؟ ....جا خالی بزار آخر سر تکرار می کنم ،... بنویسید : کو...کب ... با خوواهرش ... به مد...رسه ... رفت...


- خانوم اجازه این خلیلی از رو دست ما مینویسه!

- خلیلی! ...نگات به ورقه خودت باشه...

- خانوم اجازه! دوروغ میگن به خدا ما ...

- بی انضباطی نکن ...گفتم سرت به ورقه خودت باشه ، کاردالی! کیفتو بذار وسط میز.


- بنویسید: سعید ... و زهرا... آبگوشت ...دوست دارند...

- بنویسید: آبگوشت .... غذای ...لذیذی.... است ...


بیست و دو نفر نوشتند :آبگوشت غزای لزیزی است،... سه نفر هم نوشتند قزای لزیزی است،...


مقنعه اش را صاف کرد...


- کلمه بنویسید: میز ... شیراز... آسمان... .

مکث کرد... مکثش طولانی شد...از پنجره به بیرون خیره شده بود...کاغذش را گذاشت روی میز...

- وقتی در آسمان ، دروغ وزیدن می گیرد...دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟... ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه ...خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد... من سردم است... من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد...


چهل وپنج جفت چشم خیره نگاهش میکردند... خانوم معلم ، باز قاطی کرده بود...

Friday

تک گویی در باب سیاست

کردن یا نکردن ، مساله این است!

.

..

...

مذاکره،

حمله نظامی،

غنی سازی اورانیوم،

حمله می کنیم ،حمله نمی کنیم،

مذاکره می کنیم ، مذاکره نمی کنیم ،

غنی سازی می کنیم ، غنی سازی نمی کنیم،

بمب اتم تولید می کنیم ، بمب اتم تولید نمی کنیم،

غنی سازی می کنیم ، غنی سازی نمی کنیم،

مذاکره می کنیم ، مذاکره نمی کنیم ،

حمله می کنیم ،حمله نمی کنیم،

غنی سازی اورانیوم،

حمله نظامی،

مذاکره،

...

..

.


به این هنر ظریف که "بکنیم" اما وانمود کنیم "نمی کنیم" و"نکنیم" اما وانمود کنیم "می کنیم" میگویند "سیاست"!

Monday

تلافی



آرام در زد...

سرگرد با صدای نکره اش گفت - بیاتو...

رفت تو پا کوبید... با آرنج در را بست ... سر گرد پای پنجره ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود...، سینی غذا را آرام گذاشت روی میز – قربان غذاتونو آوردم.... رفت دم در ایستاد...

سرگرد برگشت و نگاهش کرد...- باز که کاهت کجه بزمجه...

- قربان کلاه برام کوچیکه مجبورم کج بزارم...

- خفه شو... چطور فقط برای تو کوچیکه لابد کله ات ایراد داره... صاف کن کلاتو...

کلاهش را با دو دست کشید پایین تر ...

سرگرد به میز نزدیک شد ...با نوک انگشت چنگال را برداشت و وارسیش کرد... همه می دانستند به غذایش حساس است...ناگهان عربده اش اتاق را پر کرد- این که باز کثیفه توله سگ... از خشم قرمز شده بود...مگه نگفتم قبل از اینکه ورش داری نگاش کن... کی میخوای آدم بشی مسعودی؟...برش گردون آشپزخونه یه تمیزشو بیار... گم شو از جلو چشمم...

سرباز چنگال را برداشت ... پاکوبید با همان دستش که چنگال داشت سلام داد...عقب گرد منظمی کرد و رفت که چنگال را عوض کند... هر روز همین برنامه بود ...فحش و داد و فریاد... سرباز مسعودی هم تلافیش را در می آورد : هر روز قبل از اینکه غذا را ببرد توی اتاق یواشکی تویش تف میکرد.

Sunday

ابر قدقد

- منوچهر مادر قرصات رو خوردی؟

- آره مامان هممه رو خوردم...

- اون سبزه رم خوردی مادر؟ دکتر ذکایی می گفت اون از همه مهم تره....

- آره مامان... آره... خوردم... به پیر... به پیغمبر... به ابو سلطان بایغنفری خوردم... از عصبانیت قرمز شده بود وخودش هم نمی فهمید چه می گوید... مادرش در را با نگرانی باز کرد: خوب باشه مادر خودتو ناراحت نکن... کمی خیره نگاهش کرد... الهی مادرت برات بمیره... و زد زیر گریه...


-گریه نکن مامان ...برو بیرون درم ببند...
مادرش به خودش آمد: باشه مادر... رفتم... و در را بست.


از روی میز قرص سبزدراز رابرداشت و با دقت نگاهش کرد،... قرص ترسیده بود... از قیافه اش معلوم بود... لرزیدنش را هم می شد احساس کرد... با حرص فشارش داد : - چیه میترسی ابر قدقد؟...آره؟... بایدم بترسی...و محکمتر فشارش داد... قرص ازلرزیدن ایستاد با خودش فکر کرد شاید مرده ... بقیه قرصها راهم برداشت ،... قرص سفیدوقرص صورتی کم رنگ ، از صورتی ها خیلی بدش نمی امد حتی یکی دو بار دور از چشم بهروز خورده بودشان... و بهروز فهمیده بود ...همه چیز را فوری می فهمید...

پنجره را باز کرد وقرصها را یکی یکی انداخت توی جوب و پنجره را بست ،زیر لب به بهروز گفت : می بینی چقدر خوب نشونه می گیرم؟... همشون افتادن تو جوب ... ابر قد قد ترسیده بود... انقده فشارش دادم که مرد بعد هم صاف رف تو جوب ...و لبخند زد....

بهروز با بیحوصلگی گفت - وقتشه منوچهر ...

لبخندش خشکید... - حالا نمیشه سه شنبه دیگه؟

- نه بیخود بحث نکن...گفتم وقتشه...نکنه ترسیدی؟

- نه هیچم نترسیده ام ...

- پس معطلش نکن...

...

میدانست که با بهروز نمی شود بحث کرد...

پنجره را باز کرد...

...

دستش میلرزید...

ازچارچوب پنجره رد شد...

پاهایش را از لبه پنجره آویزان کرد ...

باد به صورتش خورد... ترسش ریخته بود...

- اصلا نمی ترسم بهروز می بینی؟

پاهایش را تکان تکان داد...

چشمهایش را بست...

و پرید ...

Thursday

عزرائیل


... چاقو را دوباره چرخاند... از صدای خرچ خرچ چندشش گرفت ... فکر کرد درست مثل کشیده شدن گچ روی تخته سیاه... چاقو را بیرون کشید و جنازه با صدای خفه ای روی زمین افتاد... آرام رفت گوشه اتاق و روی صندلی نشست و با مقنعه اش لبه چاقو را از خون پاک کرد ... ناگهان به خودش آمد ... مقنعه اش خونی بود ... زیر لب گفت فاک ...دوباره باید بشورمش.... آهی کشید، از جایش بلند شد و رفت...

Wednesday

نمایش در یک پرده















داخلی- شب : اتاقی بزرگ که سه نفر در گوشه هایش نشسته اند ، اثاثیه اتاق کهنه و زهوار در رفته اند- آقا که از بقیه مسن تر است با وسواس چیزی توی یک دفترچه مینویسد وبعد خط می زند و دوباره می نویسد... ناگهان از جایش بلند میشود و میا ید وسط اتاق می ایستد. ا



آقا- امروز بیست و چندم جولای دو هزار و شش میلادی است ، سیصد و بیست و پنج سال پیش در چنین روزی یک سری آدم به دنیا آمدند یک سری آدم هم مردند و یک سری آدم هم نه به دنیا آمدند نه مردند...بیمزه شد ،نه؟ ا

ژیلبرت - نخیر قربان خیلی هم بامزه شده ... مگر می شود شما چیزی بنویسید که بیمزه باشد؟ ا

سلیمان که چرتش پاره شده سرش را از روی زانو بلند می کند :" اه اه حالمو بهم زدی بس که خایه مالی کردی... آره آقا خیلی هم بیمزه اس ... مجبور نیستی نصف شبی بشینی دری وری بنویسی که فقط یه چیزی نوشته باشی ...برو بگیر بخواب اقلا صب بتونی سر وقت پاشی هزار تا کار داریم ..." و دوباره سرش را روی زانویش میگذارد... ا

آقا- پس براتون آواز میخونم ، چطوره ؟ خوبه ، نه ؟ ا

سلیمان- هیچ هم خوب نیست ... برو بگیر بخواب بزا ما هم کپه مرگمونو بزاریم... ا

ژیلبرت - آقا اگه میشه بی تو مهتاب شبی رو بخونید ...من خیلی این آهنگ رو دوست دارم آخه میدونید این آهنگ منو یاد آهنگ یار دبستانی می ندازه وهمین طور یاد آهنگر نقاش چین و میدون تجریش مخصوصا وقتی هوا بارونیه ... خوب اگه اونجوریه که خودم با تاکسی میرم،... ا...

آقا میزند زیر آواز- ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم... ا

سلیمان از عصبانیت سرخ میشود و زیر لب میگوید – اشتباه داری می خونی ...ناگهان صدایش را بلند میکند : اشتباه داری میخونی لامصب ...آهنگو اشتباه داری میخونی... ا

آقا ناگهان ساکت میشود و میرود گوشه ای مینشیند و چشمهایش را میبندد... ا

ژیلبرت- آقا خودتونو ناراحت نکنید این گوساله نمیفهمد...نفهمی کرد...شما به بزرگی خودتون ببخشید این گوساله رو ...ورو میکند به سلیمان : "گوساله!گوساله! گوساله! ... آقا ناراحت شد ..." و تف می کند کف دستهایش و میمالد و دستهایش را می گیرد طرف سلیمان و می گوید "استغفارات استغفارات استغفارات ، محو شو ای ابلیس"... ا

ناگهان اتاق پر از نور میشود ، آقا سرش را به علامت تاسف تکان می دهد... ا

سلیمان محو شده است.... ا



پرده می افتد

Monday

صد سال پیش: به توپ بستن مجلس

سردر مجلس شورای ملی



صد سال پیش در چنین روزهایی محمد علی شاه قاجار مجلس را به توپ بست و "استبداد صغیر" اغاز شد. ا

اولین نمایندگان مجلس


اول : از آن موقع تا به حال کشمکش بین استبداد و دمکراسی ادامه داشته , ولی به نظرم اگر استبداد و دمکراسی دو سر یک طیف باشند با گذشت زمان از استبداد دور و به دمکراسی نزدیک شده ایم , هر چند با قدمهای مورچه وار و با تلفات سنگین. ا

محمدعلی شاه


آخر : تازه فهمیده ام در مورد خیلی چیزها خیلی کم می دانم، اولیش تاریخ معاصر ایران. البته قدری از تقصیر از سیستم آموزشی مملکت است ، چیزی که می خواستند یاد بگیریم :" نقش مثبت روحانیت" در همه رویدادهای تاریخ معاصرایران بود. اینطور شد که ما چیزی ازاهمیت مشروطه و مجلس شورای ملی نفهمیدیم . چیزی که سعی کردند یادمان بدهند این بود که این مشروطه اگر هم خوب بود علما راهش انداختند و بعد هم مشروطه بد شد چون مشروعه نبود و فضل الله نوری را دار زدند. چرا راه دور برویم هنوز هم در کتب تاریخ مدارس ممالک محروسه ایران نقش کاشانی از مصدق در قضیه ملی شدن نفت پررنگتر نمایانده میشود. ا


رای اشتباه: ابتکار جدید

ا"رابرت موگابه، رئیس جمهور زیمبابوه، با رد انتقادهایی که از نحوه اداره این کشور به عمل می آید، حکومت خود را دموکراتیک توصیف کرد....وی گفت که دموکراسی، احترام به حقوق بشر، تساوی زن و مرد و حکومت قانون پس از استقلال در زیمبابوه ایجاد شده است...در حالیکه زیمبابوه با دشواری های عمده ای مانند تورم لجام گسیخته، بیکاری گسترده و کمبود مواد اساسی مواجه است، آقای موگابه گفت که این شرایط به دلیل توطئه بیگانگان بر این کشور تحمیل شده است....رابرت موگابه علیه توطئه "دشمنان" زیمبابوه، به رهبری بریتانیا، هشدار داد و از مردم خواست که آمادگی خود برای دفاع از کشور را حفظ کنند." بی بی سی ا
همه این حرفها برایم خیلی آشنا هستند ,همه اینها را بارها شنیده ام . ا
............................................................................................................

اما این یکی جدید است : " گروه های حقوق بشر گفته اند اردوگاه هایی را یافته اند که در آنها مردمی که "رای اشتباه" داده اند مورد شکنجه قرار می گیرند." بی بی سی
رای اشتباه ترکیب خیلی باحالی است : یعنی: " شما آزاد هستید به هرکس خواستید رای بدهید ولی اگر به کسی غیر از من رای بدهید پدرتان را در میآورم !" ا

پی نوشت


در ادامه نوشته قبلی
بالاخره یک تحلیل جالب در مورد قضایای اخیر دیدم : "... سخنان افشاگرايانه يكي از افرادي كه به ظاهر عضو هيات تحقيق و تفحص از قوه قضائيه بوده نشان مي‌دهد كه راست افراطي به هنگام برخورد هيچ ابايي از افشار كليت نظام ندارد... نشانگر اين معناست كه راست افراطي به راست سنتي ندا مي‌دهد كه چو پرده برافتد نه تو ماني و نه من...چاقو مي‌خواهد دسته‌اش را ببرد. ...امروزه اصولگرايان تندرو در افشاگري دست اصلاح‌طلبان تندرو را از پشت بسته‌اند. حرف‌ها مشترك است اما نيت‌ها فرق مي‌كند... " این ها را "محمد قوچاني " نوشته است توی " شهروند امروز" ا

Tuesday

سکیتزوفرنی



تازگی ها اکونومیست یک مقاله چاپ کرده در باره غیر قابل فهم بودن اوضاع ایران از دید ناظر خارجی. یک جاییش می گوید :" علائم سکیتزوفرنی [ در سیاست ایران] دارد بارزتر میشود." ( مقاله اکونومیست بیشتر در مورد قضیه انرژی اتمی و انفجار شیراز و... است و پیام ها و اطلاعات ضد و نقیضی که از طرف مسئولین مختلف صادر شد.)ا
اول که این جمله را دیدم فکر کردم سیاست در ایران پیچیدگی های خودش را دارد و تحلیلش برای دنیای غرب مشکل و گاهی ناممکن است. اما این اواخراوضاع ایران طوری شده که دیگر حتی برای ایرانی ها هم قابل فهم نیست ، تحلیل و پیشبینی پیشکش! اا
...
نمونه آخر این قضیه عباس پالیزدار است. ماجرا را اصلا نمیتوانم بفهمم. - من که هیچ اغلب تحلیل های صاحب نظران در این مورد ، از کیهان تا نشریات مخالف حکومت بیشتر بهت نویسنده را در مواجهه با این قضیه می رساند ... -ا اینکه در ایران یک نفر راست راست برود و همه چیزهایی که ملت بطور غیر رسمی شنیده اند و در گوشی در باره اش حرف میزنند را در یک تریبون تقریبا رسمی بگوید و هنوز زنده باشد خیلی غریب است. شاید برای بقیه دنیا این مساله خیلی عجیب نیاید ولی در ایران از آن اتفاق هاست که کمتر دیده ایم... ا
...
تنها احتمال موجود اینست که طرف پشتش گرم است و آدم هایی هوایش را دارند که کسی حریفشان نیست. اگر نه نمی شود دوره بیافتی و نصف امام جمعه های تهران را با آوردن اسمشان دراز کنی و قسر در بروی. البته این یارو هنوز معلوم نیست قسر در برود. معمولا آخرش می گویند که طرف جاسوس است و فلان و بعد هم سر به نیست می شود. اما از طرف دیگر پیش بینی ها درمورد وقایع ایران اغلب غلط در می آیند... باید ماند و دید... ا

Monday

ما همان قومیم



مقاله ای از مسعود بهنود خواندم... مثل همیشه جالب بود... بزرگ مردی ست مسعود بهنود و دریغ و صد دریغ که مملکت گل و بلبل تابَش نمی آورد و همچون اویی باید در غربت قلم بزند... هرچند این حکایت تازه نیست و تا بوده همین بوده و نه تنها مسعود بهنود که بیشمارند زنان و مردانی که به جرم بزرگی در این مرز پرگهر آزار دیده اند و رانده شده اند و بر دار شده اند تا جایشان را ناکسان بگیرند . ازاهل هنر مثل بهنود و گلستان و شاملو که هنوز هم فحشش میدهند حضرات... تا فرخی یزدی و میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل که جان در این راه نهادند واز اهل سیاست مثل محمد مصدق که به جرم میهن دوستی تبعیدش کردند و پیش از اینان هم دیگرانی چون میرزا تقی خان امیرکبیر و قائم مقام فراهانی... و سراینده شاهنامه هم جایی دارد در این فهرست اما او هم اولین نفر نیست که این رشته سردرازی دارد و این داستان پر آب چشم داستان حالا و ده سال و بیست سال نیست و تنها کار جمهوری اسلامی نیست که به قدمت تاریخ و اسطوره این سرزمین است و گویا این در گوشت و استخوانمان است یا در آب و خاک که شاید این خاک سفله پروراست یا مردمانش بد اقبالند...ا

مانند این حکایت را ابولفضل بیهقی در حدیث حسنک وزیر وصف کرده وچقدر این تصویر آشناست... انگار تاریخ این زمین زخم خورده جاده ای ست که در آن به فواصلی معیین حسنکی بر دار کرده اند که مردمان حساب کار شان را بدانند...ا
اما طرفه آنکه ما هم جزئی از این حکایتیم...ا
ا" ... و چون ازین فارغ شدند ، بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند ، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر..."و چه راست می گوید ابوالفضل بیهقی دبیر و ما همان قومیم که بزرگانمان را بر دار می کشیم و باز می گردیم... تا کی شود که دیگربار کسی هوای بزرگی کند...ا
ا

Saturday

مشکل مشابه


دیروز یکی از همکار هایم پرسید اهل کجا هستی ، تا گفتم ایران ، با تمسخر از احمدی نژاد پرسید ومن بازهم در همان موقعیتی قرار گرفتم که احتمالا خیلی از ایرانی ها قرار گرفته اند. دیگر حتی حوصله نداشتم توضیح بدهم که این حاصل رای همه مردم نیست و در ایران انتخابات آزاد برگزار نمی شود ... به هر حال قضیه به شوخی گذشت. دیروز این عکس را اتفاقی توی یک سایت دیدم و فکر کردم آمریکایی ها هم دقیقا همین مشکل را دارند! ا



این توضیح یک محصول آمریکایی است که تویش نوشته که این لباس را اینطور اطویش کنید و بشویید و آخرش هم اضافه کرده که : "ما خیلی متاسفیم که رییس جمهورمان احمق است ، ما به او رایی نداده ایم" ا

Friday

شتر



سالها قبل در دوران دانشجویی برای گرفتن بلیط جشنواره تئاتر رفتم تالار شهر ، کار مسخره ای که کرده بودند این بود که بلیط را می فروختند اما برنامه هنوز در نیامده بود یعنی باید پول میدادی برای خرید بلیط یک نمایش نامعلوم. ا
بعد از این طرف و آن طرف رفتن وقدری جر و بحث با بلیط فروشها یک آقایی را پیدا کردم که مقامش یک درجه بالاتر بود ، گفتم که آقای عزیز این چه طرز نمایش و جشنواره برگزار کردن است ؟ ا
طرف نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد وجمله ای گفت که هنوز هم به نظرم از حکیمانه ترین و پر مغز ترین سخنانی است که در تحلیل اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران شنیده ام . ا

گفت :" به یه شتری گفتن چرا گردنت کجه گفت کجام راسته" ا
من به قول معروف آب در دیده گرداندم و روشنی یافتم از این سخن و واقعاً از آن روز به بعد هر چه نابسامانی و هرج و مرج در زندگی روزمره در ایران می دیدم یاد این جمله می افتادم وتعجب نمی کردم وعصبانی هم نمی شدم . و تعجبم وقتی بود که چیزی سر جایش بود ویا کاری درست و از روی قاعده انجام می شد.
ا

Thursday

عید 87

عید هشتاد و هفت هم رسید ، برای من که دوراز خانه ام عید یعنی زنده شدن خاطرات دوران کودکی عید یعنی یاد خیلی چیزها افتادن، یاد نم نم باران توی خیابانهای تازه خلوت شده شهر یاد لباسهای نو یاد هیجان آن آخرین روز مدرسه قبل از تعطیلی عید. یاد سفره هفت سین و تخم مرغهایی که رنگ می کردیم و بعد هر روز دزدکی می خوردیم، یاد پدربزرگم که دعای سال نو را می خواند و بعد از لای قرآن اسکناسی در میآورد و بهمان می داد و می بوسیدمان و ما دستش را می بوسیدیم و دیگر نیست و سالهاست که دیگر نیست و دیگر کسی دعای سال نو را نمی خواند در خانه ما چون دیگر کسی نمانده است و همه رفته اند، همه رفته اند. و حکایت خانه ما حکایت خیلی خانه هاست در این مرز پرگهرکه دیگر کسی امید ندارد به این که حالمان "احسن الحال" شود .ا
یاد پدر بزرگ می افتم که با صدای محمد رضا شجریان که می خواند "یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور" اشک می ریخت چون یاد بچه هایش می افتاد که دور بودند از خانه و می دانست نخواهد دیدشان و ندیدشان. و حالا همان یوسف گمگشته شده ام که رها کرده ام خانه را و باز نخواهم گشت ...ا
...
و میدانم که عید های زیادی را کنار سفره هفت سین کوچکم خواهم نشست و خاطرات دور را به یاد خواهم آورد ... یادش به خیر آن روز های دور کودکی