Sunday

ابر قدقد

- منوچهر مادر قرصات رو خوردی؟

- آره مامان هممه رو خوردم...

- اون سبزه رم خوردی مادر؟ دکتر ذکایی می گفت اون از همه مهم تره....

- آره مامان... آره... خوردم... به پیر... به پیغمبر... به ابو سلطان بایغنفری خوردم... از عصبانیت قرمز شده بود وخودش هم نمی فهمید چه می گوید... مادرش در را با نگرانی باز کرد: خوب باشه مادر خودتو ناراحت نکن... کمی خیره نگاهش کرد... الهی مادرت برات بمیره... و زد زیر گریه...


-گریه نکن مامان ...برو بیرون درم ببند...
مادرش به خودش آمد: باشه مادر... رفتم... و در را بست.


از روی میز قرص سبزدراز رابرداشت و با دقت نگاهش کرد،... قرص ترسیده بود... از قیافه اش معلوم بود... لرزیدنش را هم می شد احساس کرد... با حرص فشارش داد : - چیه میترسی ابر قدقد؟...آره؟... بایدم بترسی...و محکمتر فشارش داد... قرص ازلرزیدن ایستاد با خودش فکر کرد شاید مرده ... بقیه قرصها راهم برداشت ،... قرص سفیدوقرص صورتی کم رنگ ، از صورتی ها خیلی بدش نمی امد حتی یکی دو بار دور از چشم بهروز خورده بودشان... و بهروز فهمیده بود ...همه چیز را فوری می فهمید...

پنجره را باز کرد وقرصها را یکی یکی انداخت توی جوب و پنجره را بست ،زیر لب به بهروز گفت : می بینی چقدر خوب نشونه می گیرم؟... همشون افتادن تو جوب ... ابر قد قد ترسیده بود... انقده فشارش دادم که مرد بعد هم صاف رف تو جوب ...و لبخند زد....

بهروز با بیحوصلگی گفت - وقتشه منوچهر ...

لبخندش خشکید... - حالا نمیشه سه شنبه دیگه؟

- نه بیخود بحث نکن...گفتم وقتشه...نکنه ترسیدی؟

- نه هیچم نترسیده ام ...

- پس معطلش نکن...

...

میدانست که با بهروز نمی شود بحث کرد...

پنجره را باز کرد...

...

دستش میلرزید...

ازچارچوب پنجره رد شد...

پاهایش را از لبه پنجره آویزان کرد ...

باد به صورتش خورد... ترسش ریخته بود...

- اصلا نمی ترسم بهروز می بینی؟

پاهایش را تکان تکان داد...

چشمهایش را بست...

و پرید ...

No comments: