Wednesday

نمایش در یک پرده















داخلی- شب : اتاقی بزرگ که سه نفر در گوشه هایش نشسته اند ، اثاثیه اتاق کهنه و زهوار در رفته اند- آقا که از بقیه مسن تر است با وسواس چیزی توی یک دفترچه مینویسد وبعد خط می زند و دوباره می نویسد... ناگهان از جایش بلند میشود و میا ید وسط اتاق می ایستد. ا



آقا- امروز بیست و چندم جولای دو هزار و شش میلادی است ، سیصد و بیست و پنج سال پیش در چنین روزی یک سری آدم به دنیا آمدند یک سری آدم هم مردند و یک سری آدم هم نه به دنیا آمدند نه مردند...بیمزه شد ،نه؟ ا

ژیلبرت - نخیر قربان خیلی هم بامزه شده ... مگر می شود شما چیزی بنویسید که بیمزه باشد؟ ا

سلیمان که چرتش پاره شده سرش را از روی زانو بلند می کند :" اه اه حالمو بهم زدی بس که خایه مالی کردی... آره آقا خیلی هم بیمزه اس ... مجبور نیستی نصف شبی بشینی دری وری بنویسی که فقط یه چیزی نوشته باشی ...برو بگیر بخواب اقلا صب بتونی سر وقت پاشی هزار تا کار داریم ..." و دوباره سرش را روی زانویش میگذارد... ا

آقا- پس براتون آواز میخونم ، چطوره ؟ خوبه ، نه ؟ ا

سلیمان- هیچ هم خوب نیست ... برو بگیر بخواب بزا ما هم کپه مرگمونو بزاریم... ا

ژیلبرت - آقا اگه میشه بی تو مهتاب شبی رو بخونید ...من خیلی این آهنگ رو دوست دارم آخه میدونید این آهنگ منو یاد آهنگ یار دبستانی می ندازه وهمین طور یاد آهنگر نقاش چین و میدون تجریش مخصوصا وقتی هوا بارونیه ... خوب اگه اونجوریه که خودم با تاکسی میرم،... ا...

آقا میزند زیر آواز- ای که بی تو خودمو تک و تنها میبینم... ا

سلیمان از عصبانیت سرخ میشود و زیر لب میگوید – اشتباه داری می خونی ...ناگهان صدایش را بلند میکند : اشتباه داری میخونی لامصب ...آهنگو اشتباه داری میخونی... ا

آقا ناگهان ساکت میشود و میرود گوشه ای مینشیند و چشمهایش را میبندد... ا

ژیلبرت- آقا خودتونو ناراحت نکنید این گوساله نمیفهمد...نفهمی کرد...شما به بزرگی خودتون ببخشید این گوساله رو ...ورو میکند به سلیمان : "گوساله!گوساله! گوساله! ... آقا ناراحت شد ..." و تف می کند کف دستهایش و میمالد و دستهایش را می گیرد طرف سلیمان و می گوید "استغفارات استغفارات استغفارات ، محو شو ای ابلیس"... ا

ناگهان اتاق پر از نور میشود ، آقا سرش را به علامت تاسف تکان می دهد... ا

سلیمان محو شده است.... ا



پرده می افتد

No comments: