Thursday

عزرائیل


... چاقو را دوباره چرخاند... از صدای خرچ خرچ چندشش گرفت ... فکر کرد درست مثل کشیده شدن گچ روی تخته سیاه... چاقو را بیرون کشید و جنازه با صدای خفه ای روی زمین افتاد... آرام رفت گوشه اتاق و روی صندلی نشست و با مقنعه اش لبه چاقو را از خون پاک کرد ... ناگهان به خودش آمد ... مقنعه اش خونی بود ... زیر لب گفت فاک ...دوباره باید بشورمش.... آهی کشید، از جایش بلند شد و رفت...

No comments: