
آرام در زد...
سرگرد با صدای نکره اش گفت - بیاتو...
رفت تو پا کوبید... با آرنج در را بست ... سر گرد پای پنجره ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود...، سینی غذا را آرام گذاشت روی میز – قربان غذاتونو آوردم.... رفت دم در ایستاد...
سرگرد برگشت و نگاهش کرد...- باز که کاهت کجه بزمجه...
- قربان کلاه برام کوچیکه مجبورم کج بزارم...
- خفه شو... چطور فقط برای تو کوچیکه لابد کله ات ایراد داره... صاف کن کلاتو...
کلاهش را با دو دست کشید پایین تر ...
سرگرد به میز نزدیک شد ...با نوک انگشت چنگال را برداشت و وارسیش کرد... همه می دانستند به غذایش حساس است...ناگهان عربده اش اتاق را پر کرد- این که باز کثیفه توله سگ... از خشم قرمز شده بود...مگه نگفتم قبل از اینکه ورش داری نگاش کن... کی میخوای آدم بشی مسعودی؟...برش گردون آشپزخونه یه تمیزشو بیار... گم شو از جلو چشمم...
سرباز چنگال را برداشت ... پاکوبید با همان دستش که چنگال داشت سلام داد...عقب گرد منظمی کرد و رفت که چنگال را عوض کند... هر روز همین برنامه بود ...فحش و داد و فریاد... سرباز مسعودی هم تلافیش را در می آورد : هر روز قبل از اینکه غذا را ببرد توی اتاق یواشکی تویش تف میکرد.