Friday

شتر



سالها قبل در دوران دانشجویی برای گرفتن بلیط جشنواره تئاتر رفتم تالار شهر ، کار مسخره ای که کرده بودند این بود که بلیط را می فروختند اما برنامه هنوز در نیامده بود یعنی باید پول میدادی برای خرید بلیط یک نمایش نامعلوم. ا
بعد از این طرف و آن طرف رفتن وقدری جر و بحث با بلیط فروشها یک آقایی را پیدا کردم که مقامش یک درجه بالاتر بود ، گفتم که آقای عزیز این چه طرز نمایش و جشنواره برگزار کردن است ؟ ا
طرف نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد وجمله ای گفت که هنوز هم به نظرم از حکیمانه ترین و پر مغز ترین سخنانی است که در تحلیل اوضاع اجتماعی و سیاسی ایران شنیده ام . ا

گفت :" به یه شتری گفتن چرا گردنت کجه گفت کجام راسته" ا
من به قول معروف آب در دیده گرداندم و روشنی یافتم از این سخن و واقعاً از آن روز به بعد هر چه نابسامانی و هرج و مرج در زندگی روزمره در ایران می دیدم یاد این جمله می افتادم وتعجب نمی کردم وعصبانی هم نمی شدم . و تعجبم وقتی بود که چیزی سر جایش بود ویا کاری درست و از روی قاعده انجام می شد.
ا

Thursday

عید 87

عید هشتاد و هفت هم رسید ، برای من که دوراز خانه ام عید یعنی زنده شدن خاطرات دوران کودکی عید یعنی یاد خیلی چیزها افتادن، یاد نم نم باران توی خیابانهای تازه خلوت شده شهر یاد لباسهای نو یاد هیجان آن آخرین روز مدرسه قبل از تعطیلی عید. یاد سفره هفت سین و تخم مرغهایی که رنگ می کردیم و بعد هر روز دزدکی می خوردیم، یاد پدربزرگم که دعای سال نو را می خواند و بعد از لای قرآن اسکناسی در میآورد و بهمان می داد و می بوسیدمان و ما دستش را می بوسیدیم و دیگر نیست و سالهاست که دیگر نیست و دیگر کسی دعای سال نو را نمی خواند در خانه ما چون دیگر کسی نمانده است و همه رفته اند، همه رفته اند. و حکایت خانه ما حکایت خیلی خانه هاست در این مرز پرگهرکه دیگر کسی امید ندارد به این که حالمان "احسن الحال" شود .ا
یاد پدر بزرگ می افتم که با صدای محمد رضا شجریان که می خواند "یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور" اشک می ریخت چون یاد بچه هایش می افتاد که دور بودند از خانه و می دانست نخواهد دیدشان و ندیدشان. و حالا همان یوسف گمگشته شده ام که رها کرده ام خانه را و باز نخواهم گشت ...ا
...
و میدانم که عید های زیادی را کنار سفره هفت سین کوچکم خواهم نشست و خاطرات دور را به یاد خواهم آورد ... یادش به خیر آن روز های دور کودکی